|
||
جستجو
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 28 بازدید دیروز: 10 کل بازدیدها: 188439
ثا نیه ها می گذشتند و او قدم می زد آنقدر برایش لذت بخش بود که همه چیز را فراموش و به افق نگاه می کرد آنجا که مرزی بین دریا و آسمان نبود لای انگشتانش پر از ماسه شده بود چند قدمی بیشتر به دریا نزدیک شد و موج ها حس عجیبی را به پاهایش القاکردند حس نمناک و خنکی که در این تابستان ناب بود مستقیم و پیوسته به جلو حرکت می کرد رد پاهایش بر شن ها جان داده بودند خنکای نسیم و صدای موج و غروب نارنجی خورشید همه و همه تنها یک معنا داشت اینکه خدا چقدر مهربان است موضوع مطلب : منوی اصلی
آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
|
||